هر عصر، از سیاره ی غربتم
چشم می دوزم به خاک پاکت!
آنجا که غروب هایش
با مراسم کبوترکُشانی رنگ می گیرد
که چشم مردمانش سالهاست
آلوده است به ندیدن آسمان و
انکار پروانه ها!
چقدر سخت بود
عادت کردن به انفجارهای سبک
و پروازهای دروغینِ حباب صفتان!
آنانکه،
آتش نگاهشان به فوتی بند است و
جاودانگی شان "آنی" ...
به قلم: یوتاب
همای سعادت خوب می دانست
در دل بویناک ترین نگاه ها هم،
ردّی کمرنگ از
تنفس پاک یک لبخند
هنوز باقی ست!
باید گشت... و با دقت دید
دست های پاک با تبسم سبزترین باورها
خواهند رویید...